سال نهم
(اول دبیرستان قدیم)
ک بودیم
یه معلم زبان داشتیم بشدت هاپو تشریف داشت و امتحاناش از کنکور هم سختتر بود آقا ما روزه دوشنبه هیچی نخونده بودیم امتحان زبان هم داشتیم
هرکاری هم کردیم حاضر نشد امتحانو کنسل کنه
سوالات هم
AوB
بود ینی بدبخته محض بودیم
دقیقن هم زنگه بعده ناهار زبان داشتیم
ساعت ناهار معلممون اومد تو کلاس کیف و لوازمشو گذاشت رو میز و خودش از کلاس رفت بیرون
که یهو یکی از بچه ها گفت حتمن سوالای امتحان تو کیفشه
تصمیم گرفتیم سوالارو از تو کیفش کش بریم واس همین سه نفر رفتیم دمه در کشیک بدیم که یه وقت معلم نیاد تو کلاس و شرفمون نره کفه پامون
ما جلو دره کلاس وایساده بودیم که یهو مشاورمون اومد گیر داد ک برید تو کلاساتون و اینجا واینستید ماهم به اجبار رفتیم تو ولی بچه ها همچنان دنبال سوالا بودن ک یهو یکی جیغ زد پیداش کردم پیداش کردم
منم دیگه نشسته بودم سره جام همین خواستم بلند بشم برم سوالارو ببینم ناظممون از پشته سره اون بچه ها اومد تو کلاس و یهو یه دادی زد که کله هیکلم از ترس بندری رفت
نماینده ی کلاسمون هم که خودش داشت دنباله سوالا میگشت از حال رفت اصن بساطی بود که یهو معلم اومد تو کلاس
دیگه حسابی وضعیت قهوه ای بود ازون ور همه جیغ جیغ میکردن برای نماینده و دنبال آب قند بودن براش
خلاصه نمایندمون به هوش اومد و ماهم اون امتحانو دادیم ولی بشدت گند زدیم
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
تا اینکه نمایندمون فهمید ک معلممون برگه امتحانیارو گذاشته داخل کشوی کمده اتاق دبیران که وروده دانش آموزان ب اونجا ممنوعه
ولی خب ما ک نمیتونستیم بذاریم اون نمره ها بره تو کارناممون
روزه پنجشنبه که کلاس فوق العاده داشتیم ی ربع مونده بود ب زنگ از معلم اجازه گرفتیم و من و یکی از دوستام رفتیم سراغه برگه ها اون چون جاشونو میدونست سریع برگه هارو پیدا کرد و گذاشت رو میز ؛ خودشم برای نگهبانی دادن رفت جلوی در منم شروع کردم از برگه ی اول غلطای بچه هارو درست کردن که یهو دوستم زد ب در و خودش پرید تو اتاق منم دیگه کارم تموم شده بود و سریع برگه هارو گذاشتیم تو کشو ولی همین ک خواستیم جیم بزنیم معاونمون اومد تو دفتر و گفت خانوما اینجا چیکار میکنید
ماهم گفتیم دبیره زیست برگه
A4
میخواد و ب ما گفتن ک برگه ها اینجاست اونم بهمون از تو اتاقه خودش دوتا برگه داد و ما رفتیم
آخرش هم همه ی بچه ها نمره هاشون بالا هجده شد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
اینو گفتم ک بدونید نمره ی خوب گرفتن درس خوندن نمیخواد یوخده دل و جرئت میخواد✌️
@~@~@~@~@~@
بچه تر ک بودم همه ی پسرای فامیل ازم میترسیدن
برعکس قیافم ک همه بخاطر موهای طلایی و چشای رنگیم عروسک صدام میکردن ی دختره تخس و لجباز بودم ک به هیچکی رو نمیدادم و از هیچکی حرف شنوی نداشتم
بزرگتر هم ک شدم وضع همین بود فقط فرقش این بود ک دیگه مثه بچگیام همه ازین قدبازیها و زبون درازیام خوششون نمیومد و میگفتن این سره نترست واست شر میشه
ولی من گوشم بدهکار نبود
*zert* *zert*
هر روز میگذشت و من همچنان ی دخترکه تخس بی احساس بودم ک هیچ حسی ب هیچ پسری نداشتم
کارم شده بود دعوا و جر و بحث با پسرا
ی پسر بود ب اسمه عباس ک اونم تقریبن مثه من بود و کارش اذیت کردن و لجبازی با دخترا بود
هر سری میومد منو اذیت میکرد و سر به سرم میذاشت ولی من مثه بقیه دخترا نبودم ک کم بیارم و نتونم جوابشو بدم من ازون هم زبون درازتر بودم طوری جوابشو میدادم ک کلن آخرش بیخیال میشد
ی روز یکی از دوستام گفتش ک عباس از تو خوشش اومده و میخواد ک باهات دوست شه
من؟!؟!
دوستی با پسر؟!؟
مگه داریم؟!؟
مگه میشه؟!؟
...ههههه...عمرن
*modir* *modir*
قبول نکردم...عباس دیگه مثه قبل نبود دیگه زیاد نمیخندید و شوخی نمیکرد...از قبل باهم صمیمی تر شده بودیم...درد و دل میکردیم...باهم میگفتیم و میخندیدیم...دیگه ب هم عادت کرده بودیم ک دوباره بهم پیشنهاد دوستی داد...دروغ چرا ازش خوشم میومد
*mach* *mach*
پیشنهادشو قبول کردم...خیلی خوب و مهربون بود ی سره قربون صدقم میرفت...من عادت ب این چیزا و کارا نداشتم اصن مثه دخترا نبودم
عباس بهم دختر بودن رو یاد داد...دیگه مثه قبل نبودم ک خودم از خودم دفاع کنم و به هیچکی نیاز نداشته باشم...عادت کرده بودم ک یکی پشتم باشه
*narahat* *narahat*
ی ماه از دوستیمون میگذشتک بهم اس ام اس داد و گفت: شرمندتم و من باید برم سربازی و دیگه نمیتونم باشم
هیچی نگفتم...گریه نکردم...داد و بیداد نکردم...فقط گفتم ک منتظرت میمونم
:khak: :khak:
اونروز مردم...عادت کرده بودم ب بودنش...من دیگه اون منه سابق نبودم ک بتونم خودم با خودم زندگی کنم و عین خیالم نباشه
اون ب من خانومی کردن توی قلمروعه ی مرد رو یاد داد و خودش گذاشت رفت
*gerye* *gerye*
حالا من موندم و ی دخترکه عاشق دلتنگه نفهم ک منتظره عشقش از خدمت برگرده. **♥**
پایان
@~@~@~@~@~@